به نام او
سلام
این داستان به نظرم داستان جالبی اومد برای همین دوست دارم شما هم بخونید
داستان عشق
در زمانهای قدیم وقتی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود پاکی ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند آنها از بیکاری خسته وکسل شده بودند . روزی همه پاکی ها و تباهی ها جمع شدند خسته تر و کسل تراز همیشه ناگهان ذکاوت ایستادو گفت: بیایید یک بازی کنیم مثلاً قایم باشک
همه از این پیشنهاد شاد شدند. دیوانگی فریاد زد من چشم می گذارم و از آنجا که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که چشم بگذارد و به دنبال آنه بگردد همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخل انبوهی زباله پنهان شد اصالت در میان ابرها مخفی شد هوس به مرکز زمین رفت طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود79...80...81 همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی تونست تصمیم بگیرد جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید95...96...97 هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید ودر بین یک بوته گل رز پنهان شد دیوانگی فریاد زد دارم میام اولین کسی رو که پیدا کردتنبلی بود زیرا تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آ ویزان بود دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق
او از یافتن عشق نا امید شده بود حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی اوپشت بوته گل رز است دیوانگی شاخه چنگ مانندی را از درخت کند وبا شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو برد دوباره ودوباره تا ازصدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته بیرون آمد با دست هایش صورت خود را پوشانده بود از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود او نمی توانست جایی را ببیند.او کور شده بود. دیوانگی گفت من چه کردم چگونه می توانم تورا درمان کنم عشق پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو...........
واین گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است ودیوانگی همواره درکنار او
یاحق